« هوالرئوف »
برادرم
آفتاب سفارش داد...
دخترهمسایه ، دعا...
و کبوتری
که پشت پنجره کِز کرده بود
فرصت پرواز...کنار پنجره فولاد...
وقتی فهمیدند به دیدن تو می آیم...
***
دلم گواهی می دهد
دستم به اجابت می رسد
وقتی کمیل را
در حرمت بخوانم...
قدم هایم
به رسیدن ایمان آورده اند...
و چشمانم
- که می دانم
دوباره غمزه گنبدت را
تاب نمی آورد -
می بارد...
صدایم لبریز است
از لبخندی
که روی بغض های فروخورده می پاشد
***
رو به آسمان ایستاده ام
حالا نبض دلم تند تر می زند
دوباره هوای کبوتر شدن بَرش داشته...
چمدانم پراست از
هیاهوی سکوتی یک ساله
که در صدای نقاره رهایشان می کنم...
و نگاه نمناکم
سرشار از انتظاری
که با تو نجوایش می کنم...
می آیم زخم هایم را
در زمزم سقاخانه ات بشویم
و کعبه ی ضریح ات را
طواف کنم...
و نذر دلم را ادا...
خیال نیست...
میـــــــــــ آیــــــــــــم...
____________
هی...نوشت 1: السلام علیک یاامام رئوف...
هی...نوشت 2:دلم ،دوباره هوای کبوترشدن برش داشته ...
هی...نوشت3:خیال نیست...می آیم...
هی...نوشت4:خداکند دستم به اجابت برسد...
___________
فک نمی کردم دوست عزیزم(منزل جناب مرصاد)اینقدر مستجاب الدعوه باشه:دی